از کـــــــــــنار خـــــــــود کـــــــہ بگـــــــــذرے !
میــــــــــرســے بہ وسعــتے ...
بہ نـــامـــِ او ...
- ۴ نظر
- ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۴
از کـــــــــــنار خـــــــــود کـــــــہ بگـــــــــذرے !
میــــــــــرســے بہ وسعــتے ...
بہ نـــامـــِ او ...
خدایا نبضم در دستان توست،
بگیر از من آن ضربه ای را که
بی یاد تو بر دیواره ی رگهایم می کوبد..!
در سمتِ توأم ..
دلـم باران ، دستم باران
، دهانـم باران ، چشمم باران
روزم را با بندگیِ تـو پاگُشا میکنم .
هر اذانی که میوزد ، پنجره ها باز می شوند ، یادِ تـو کران می کند .
هر اسم که تو را صدا میزنم ، مـاه در دهان هزار تکه می شود .
کاش من همه بودم ، با همه ی دهان ها ، تو را صدا میزدم .
کفش های مـاه را به پا کردم ، دوباره عازمِ تـوأم ..
تا بوی زُلفِ یار درآبادیِ من است ..
هرلب که خنده ای کُند از شادی من است .
..
به
نــام ِ او مهربان آفریدگارم !
ثانیه
ای اجازه بده تا سکوتت را با " آه " دلم بشکنم ...
سکوت نکن !
سکوت که می کنی؛ انگار از هر دو دنیا جوابم می کنند !!
.
بدنبال ردّی از تو بیرون
میزنم ..
از خودم ، از خانه ، گِردِ شهر پرسه میزنم .
از صدایِ سوتِ ایست و تابلوهایِ خطر بر میگردم
...
دستِ خالی به خانه ، به خودم ، در خودم قدم می زنم ،
از تــو سر در میآورم ...
تو همیشه مرا غافلگیر میکنی محبوبِ من!
.
خـدایا !
بـه ایـن نق زدن هایم حـواسـت هـست؟
وقتـی تـو کمی از مـن دور می شوی آهـم بلنـد می شـود
و بهـانه گیـر می شـوم ! دسـت خـودم نیسـت !
مـن بهـانه هـایم فقـط گـیرِ تـوسـت ..
حـالا چـه اخـم کنـی
چـه لبخـند بـزنی ،
مـن هـر بهـانه ای را وقـف تـو می کنـم ..
اصـلا تـو خـودت بهــانه ای ..
بهـانه ی زنـدگی ِ مـن !
.
قصه ی انسان قصه
یک دل است و یک نردبان !
قصه ی بالا رفتن ،
قصه هزار راه و یک نشانی
قصه ی پله پله تا
خـدا ، قصه ی جستجو ...
قصه ی از هر کجا تا او ، قصه ی انسان
قصه ی پیله است و پروانه ! قصه ی تنیدن و شکافتن
...
قصه ی پرواز !
من اما ، هنوز اول قصهام ، ایستاده روی اولین پله
نشانی گم کرده ، با دو بال ناتمام و یک آسمان
خدایا دستِ دلم را می گیری؟
.
خدایا؛
ما به امید "رازدار" بودنت،
"راز" دار شدیم...
و شرم نکردیم
از زیادی رازها و گناه ها،
یا ستارالعیوب!
باور نمی کنم...
خالق نظم دانه های انار
زندگی مرا...
بی نظم چیده باشد!
باید قهر می کردی
....تنها می گذاشتی...
از ته دلت نیشخندی آمیخته با تمسخر و غم می زدی..
اما نزدی..نکردی...نرفتی...!
فکر کنم اینجای قصه شد که تو شدی خدا و من بنده...!